در روزهای پایانی۹۳و آغازین۹۴با شیرینی این نوشته‌ی شیوا و جذاب و هنرمندانه،شیرین‌کام شدم

 «آن بیست و سه نفر»‌.

نویسنده: احمد یوسف‌زادهدر روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته‌ی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم
ناشر:سوره مهر

متن تقریظ مقام معظم رهبری:

در روزهای پایانی۹۳و آغازین۹۴با شیرینی این نوشته‌ی شیوا و جذاب و هنرمندانه،شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده‌ی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ی این زیبائی‌ها، پرداخته‌ی سرپنجه‌ی معجزه‌گر اوست درود می‌فرستم و جبهه‌ی سپاس بر خاک می‌سایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه‌ی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.

معرفی کتاب:

کتاب آن بیست و سه نفر اثر احمد یوسف زاده حاوی خاطرات بیست و سه نوجوان است که توسط ارتش بعث، در عملیات بیت المقدس به اسارت درآمدند. و دیکتاتور عراق سعی داشت از این نوجوانان برای ایجاد جنگ روانی علیه ایران استفاده کند.
این کتاب از دست نوشته های احمد یوسف زاده در سال1370 و متن فیلم مستند آقای مهدی جعفری ، که حاوی ساعت‌‌ها مصاحبه‌ی دکتر محمد شهبا با افراد گروه بیست‌وسه است به نگارش در آمده. به همین جهت مخاطب می تواند مطمئن باشد آنچه که می خواند تراوشات ذهنی و یک قصه خیالی نیست. بلکه روایتی است واقعی از آنچه آن بیست و سه نفر دیده و از سر گذرانده اند.

آنچه در کتاب آن بیست و سه نفر میخوانیم:

همۀ راه‌ها، به جز راهی که به اسارت ختم می‌شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن می‌اندیشد. اما، وقتی خشاب‌هایت خالی باشد و تانک‌های دشمن محاصره‌ات کرده باشند و پیاده نظام آن‌ها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد. تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می‌پیچد و دیوانه‌ات می‌کند.

دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفت‌وگویش، همه و همه به تو می‌گویند که دشمن در یک قدمی توست.دشمنی که همیشه به او فکر کرده‌ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره‌اش را دیده‌ای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می‌خواهد دست‌هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.

سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می‌بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می‌کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی‌ها تصویر دیگری در ذهن داشت. و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی‌ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می‌گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرف‌هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید. و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف». و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!