کتاب ابوباران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب

کتاب ابوباران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب ( نام مستعار)

کتاب ابوباران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب ( نام مستعار) از حضور فاطمیون در نبرد سوریه

با مطالعه این کتاب به واقعیت ‌های جنگی پیچیده و دشوار پی می‌بریم که از بسیاری جهات با سایر جنگ‌ها متفاوت است.

مصطفی نجیب رزمنده افغان و عضو تیپ فاطمیون (افغانی ها) مدافع حرم است که با صداقت به روایت خاطرات خود از جنگ با تکفیری‌ها پرداخته و صحنه‌های درگیری با داعشیان را به تصویر درآورده است. صحنه‌هایی بدیع و بعضاً رعب آور که در جنگ‌های منظم کمتر پیش می‌آید.

صراحت لهجه راوی از ویژگی‌های این کتاب است که موجب شده چیزی کتمان نشود و تصویر روشنی از جنگ با مخوف‌ترین جنگجویان تاریخ معاصر به‌دست آید.

«ابو باران» یکی از کتاب هایی است که درهایی از جنگی را به روی ما باز می کند که هزاران کیلومتر دورتر از ما اتفاق افتاده است. راوی آن ذاتا قصه گو است و کم اتفاق می افتد راوی ها اینقدر علاقه مند به بیان گذشته‌شان باشند، چون معمولا سربازها دیر به گذشته خود برمی گردند اما راوی این کتاب علاقه مند به قصه گویی است.

راوی کتاب ابوباران در تعریف فاطمیون می‌گوید: «به ما مدافعان افغانستانی می‌گویند فاطمیون. چون مانند حضرت‌فاطمه(س) هم غریب هستیم، هم گاهی مظلوم واقع می‌شویم. این غربت و مظلومیت را در جای‌جای روایتش در کتاب ابوباران احساس میکنیم، چه قبل از اینکه فاطمی بشود چه بعد از آن.»

گزیده هایی از کتاب ابوباران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب:

۱. من در ایران به دنیا آمدم:

من در ایران به دنیا آمدم در اسفند ۱۳۶۲، اما یک ایرانی محسوب نمی‌شدم. پدر و مادرم بیش از ۴۰ سال پیش‌تر، از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند؛ اما آنها هم ایرانی شناخته نمی‌شدند. وضعیتی که داشتیم برایم خوشایند نبود. نمی‌توانستیم خیلی کارها را بکنیم؛ حتی برای دیالیز کردن پدرم در بیمارستان به مشکل برمی‌خوردیم. این گرفتاری‌ها مرا خیلی ناراحت می‌کرد. دلم می‌خواست در جایی زندگی کنم که به آنجا تعلق داشته باشم و مردم و دولتش مرا هموطن خود بدانند. با وجود اینها من ایران را دوست داشتم؛ در این کشور متولد و بزرگ شده بودم و تمام خاطرات زندگی‌ام، در کوچه‌پس‌کوچه‌های یکی از محله‌های شهر مشهد گذشته بود.

وقتی بچه بودم، مادرم بعدازظهرها دستم را می‌گرفت و یکی‌یکی به دیدن همسایه‌ها و خاله‌هایم می‌رفتیم؛ همسایه‌هایی که با هم مثل خواهر و برادر حقیقی بودیم، به‌قدری که بدون اجازه وارد خانه‌های یکدیگر می‌شدیم و حتی از یخچال هم خوراکی برمی‌داشتیم. به همان اندازه‌ای که حس خوبی به زادگاهم داشتم، از بعضی مسائل و برخوردها نیز رنجیده‌دل بودم. برای همین بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتم به افغانستان مهاجرت کنم. پدر و مادرم اما سخت مخالفت کردند.

۲.خر سوارشدن، یک عیب است؛ پیاده شدن از آن، یک عیب دیگر:

بین مردم افغانستان، ضرب‌المثلی وجود دارد که می‌گوید: «خر سوارشدن، یک عیب است؛ پیاده شدن از آن، یک عیب دیگر.» این دو جمله، گویای حال من در آن روزهای ورود به افغانستان بود. در تابستان سال ۸۳، مستقیم به کابل رفتم اولین کاری که کردم این بود که به وسیله شناسنامه قدیم پدرم که همراه خود آورده بودم، شناسنامه افغانستانی گرفتم. اما با داشتن شناسنامه جدید، چیزی برایم عوض نشد.

در ارتش افغانستان مشغول شدم و بارها مسخره شدم. چون بلد نبودم به زبان فارسی دری صحبت کنم. هر افغانستانی که برای زیارت به مشهد می‎رفت به او زوار می‌گفتند و حالا مرا به حالت مسخره «ایرانی» یا «زوارک» صدا می‌کردند. من اما بیدی نبودم که با این بادها بلرزم. چون استعداد یادگیری زبانم خوب بود خیلی زود توانستم به فارسی دری و حتی با لهجه صحبت کنم. ارتش را آمریکایی‌ها آموزش نظامی می‌دادند. وقتی می‌دیدم یک گروهبان آمریکایی به ژنرال ما امر و نهی می‌کند و حتی سلام نظامی نمی‌دهد، خیلی ناراحت می‌شدم. این اتفاق در آنجا یک امر عادی بود، اما من نمی‌توانستم با این بی‌احترامی‌ها کنار بیایم.

۳. انگار در پیشانی‌نوشت من، مسافر بودن مهر شده بود:

انگار در پیشانی‌نوشت من، مسافر بودن مهر شده بود. با اینکه هنوز سختی‌های سفر قبلی‌ام را فراموش نکرده بودم، نتوانستم در برابر تب رفتن به اروپا مقاومت کنم. مدتی بود بین جوان‌های افغانستانی ساکن ایران علاقه تندوتیزی برای رفتن به کشورهای اروپایی پیش آمده بود و من در این میان مستثنی نبودم. باز همان صحبت‌های همیشگی و جاروجنجال‌های قدیم بین من و خانواده‌ام پیش آمد. اینکه «من در اینجا آینده و درآمدی ندارم و هیچ‌چیز نخواهم شد.» دوباره برای گرفتن کارت آمایش اقدام کرده بودم اما متاسفانه ندادند. از طرفی خانواده به من فشار می‌آورد که ازدواج کنم ولی من در وضعی که داشتم نمی‌خواستم تشکیل خانواده دهم، از طرف دیگر می‌شنیدم فلانی بیست‌روزه به سوئد یا آلمان رسیده و کار و بارش حسابی گرفته و می‌گفتند هرکس زبان انگلیسی‌اش خوب باشد، زودتر می‌تواند پیشرفت کند.

من هم از این نظر مشکلی نداشتم. بنابراین هرطور بود پدر و مادرم را راضی کردم. تابستان سال ۱۳۹۱ بود که همراه چند نفر دیگر راهی تبریز شدم. هرطور بود بعد از بیست‌وچهار ساعت به استانبول رسیدیم. چند روزی را در یک خوابگاه گذراندیم که از ملیت‌های مختلفی در آنجا حضور داشتند. پاکستانی، بنگلادشی، چینی، آفریقایی و… .

سوار قایق شدیم که به یونان برویم و نشد و من را چون ملیتم را واقعی گفتم به زندان بردند. در آنجا خودتراش را برداشتم و به‌سختی تیغش را درآوردم و قبل از اینکه احساساتم فروکش کند در یک حرکت رگم را زدم… .

۴ .به افغانستان برگردانده و در بیمارستان بستری شدم:

به افغانستان برگردانده و در بیمارستان بستری شدم. برای ادامه درمان به پول نیاز بود. عمه‌ام همه فامیل را در خانه‌اش جمع کرد و وضعیت مرا توضیح داد. همگی کمک کردند و هزینه درمانم فراهم شد. با مادرم هم تماس گرفتند و بدون آنکه بگویند من بیمارم خواستند مقداری پول بفرستد تا بتوانند مرا به ایران برگردانند. مادرم هم طلاهایش را فروخت و پولش را برای عمه‌ام فرستاد. در مدتی که حالم در بیمارستان رو به بهتر شدن بود یکی از اقوام برایم پاسپورت گرفت بعد از اینکه توانستم روی پای خودم بایستم و راه بروم از اقوام خداحافظی کردم و با هواپیما به ایران برگشتم.

یک‌سال گذشته بود در همان فصلی که در جست‌وجوی رویاهایم خانه را ترک کرده بودم. به خانه برگشتم. تابستان سال ۱۳۹۲ وقتی چشم مادرم به من افتاد از حال رفت، خیلی لاغر شده بودم و هنوز حالم کاملا خوب نشده بود. برای همین درمانم را در ایران ادامه دادم. در همین مدت چند بار از افغانستان با من تماس گرفتند و گفتند «برای مترجمی پذیرفته شده‌ای و می‌توانی بیایی مشغول به‌کار بشوی.» مردد مانده بودم بخندم یا گریه کنم… .

۵ .همه‌چیز از یک عکس شروع شد:

همه‌چیز از یک عکس شروع شد که در فیس بوک دیدم. سه مرد افغانستانی با لباس نظامی و سلاح به دست، پشت خاکریز ایستاده بودند. روی کلاه خودشان سربند «لبیک یا زینب» بسته بودند و زیر عکس نوشته شده بود: «رزمندگان افغانستانی در سوریه.»

در جست‌وجوهای اینترنتی به سایتی رسیدم که اخبار جنگ در سوریه را دنبال می‌کرد هرچه برای مسئولش پیام فرستادم مرا راهنمایی کند، جواب می‌داد: «چنین چیزی وجود ندارد ما حضور نظامی نداریم حضور ما مستشاری است.» سرانجام یک روز صبح دیدم فقط یک شماره تلفن برایم فرستاده است. همان لحظه لباس پوشیدم و به خانه‌ای رفتم که گویا تا کسی را نمی‌شناختند، راه نمی‌دادند. گفتم من همین الان با شما تلفنی صحبت کردم و نشانی اینجا را به من دادید. سرانجام در باز شد و داخل رفتم… .

۶. پاییز ۱۳۹۵ بود. آن شب:

پاییز ۱۳۹۵ بود. آن شب، باران ریز و تندی می بارید. خیلی مضطرب بودم. می ترسیدم برای همسرم اتفاقی بیفتد. روحانی مقر، وقتی متوجه حال و روزم شد، کمی با حرف هایش آرامم کرد و گفت: دعا زیر باران مستجاب می شود. چرا نمی روی زیر باران و برای همسرت دعا کنی؟من هم از خدا خواسته روی بام رفتم. صورتم را زیر باران و دست هایم را رو به آسمان گرفتم. هنوز جمله ای به زبان نیاورده بودم که احساس کردم دلم قرار گرفته است. از خدا خواستم همسر و مادرم این سفر را به سلامت بیایند و بروند. با آرامشی عجیب در حالی که سر تا پا خیس شده بودم، به اتاقم برگشتم.یک ماه بعد که دخترم به دنیا آمد به یاد همان شب بارانی، اسمش را باران گذاشتیم…
آنچه خواندید بخشی از کتاب ابوباران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب (نام مستعار) بود علاقمندان می توانند برای تهیه کتاب به لینک زیر مراجعه کنند.

تهیه کتاب